الان پروندتو می‌دم زیر بغلت

۶ مهر ۱۳۹۴ کد خبر : 1032
اول مهر که می‌رسد به روزگارانی فکر می‌کنم که خیلی زود گذشت و دیگر ردی از آن نیست.آن زمان زیر لحاف که می‌رفتیم حواس خودمان را پرت می‌کردیم و در هر فصل سال حتی در اوج گرما به باریدن چیزی فکر می‌کردیم که از محالات بود. وقتی امیدمان از برف و باران قطع می‌شد چیزهای دیگری ذهن‌مان را مشغول می‌کرد.

اینکه یک بچه فکر کند کی دنیا به آخر می‌رسد و یا چرا زمین از وسط دو نصف نمی‌شود و یا از مدار خارج نمی‌گردد و یا حتی چرا شهاب‌سنگ بهمان نمی‌خورد از مواردی بود که همه بچه‌های زمان ما برای مدرسه نرفتن و فقط برای مدرسه نرفتن به آن فکر می‌کردند تا با یک امید روشن به خواب بروند.

نصفه شب از خواب می‌پریدم و نفس نفس می‌زدم. سرم را از ترس اینکه موقع مدرسه شده باشد همان زیر نگه می‌داشتم. باز هم همان شهاب سنگ و باقی ماجرا به ذهنم می‌آمد. به زور چشمانم را می‌بستم و مدام با خود می‌گفتم حتما فردا تعطیل می‌شود و این جمله را آنقدر تکرار می‌کردم تا خوابم ببرد. مدرسه تعطیل نمی‌شد. زنگ آن ساعت قدیمی شروع به جیغ و داد کردن می‌کرد و من فقط آن زیر خودم را فحش می‌دادم و بازهم می‌گفتم: « حتما شهاب سنگ می‌آد.هنوز هم دیر نشده. 10 دقیقه مونده به رفتن » خبری از شهاب سنگ نبود. ساعت آنقدر بدصدا بود که مجبور می‌شدی از زیر لحاف بیرون بیایی و صدایش را قطع کنی. دیگر خبری از آن ساعت‌ها نیست.ساعت‌های آهنی که لطافت برایشان معنی نداشت و فقط می‌خواستند تو را بیدار کنند وآسیب‌شان با لگدهای پدر برابری می‌کرد. اگر کسی بود که صدایشان را ترجمه کند مطمئن هستم چند فحش هم در آن صدای دلخراش پیدا می‌شد. طوری هم  سروصدا می‌کرد که یک محله را از خواب بیدار می‌شدند. یعنی بابای ما با همسایه هماهنگ می‌کرد و هرشب یکی‌شان ساعت را کوک می‌کرد و اینگونه تقسیم کار می‌کردند.

مسیر مدرسه را طی می‌کردم. اگر  حوصله بود مشغول کار خطیر و حساس  موزاییک‌ها می‌شدم. پای راست را روی اولی می‌گذاشتم و پای بعدی روی سومی. بعدی پنجمی و آن یکی هفتمی. این کار را با ظرافت خاصی انجام می‌دادم و فکر می‌کردم این بازی مخصوص خودم است. یک روز که دیدم پسرکی مشغول این کار است دچار یاس شدم و فهمیدم این مسأله هم انحصاری من نبوده است.

کلاس درس هم استرس‌های زیادی داشت. آن عقب می‌نشستم و به این فکر می‌کردم کی می‌شود زنگ آخر بخورد و به خانه بروم و زیر لحاف دراز بکشم. یکی دیگر از دغدغه‌هایم این بود که اگر پنکه سقفی کلاس در برود و بیفتد سر چند نفر قطع می‌شود و آیا آسیبی به من می‌رسد یانه. شاید برای همین چندین سال میز آخر کلاس را انتخاب کردم و هیچ وقت حاضر نشدم میز جلو بنشینم. یک موقع‌هایی هم که پنکه خیلی بد سروصدا می‌کرد از ترس نیم‌ساعت بغل سطل آشغال مداد می‌تراشیدم تا خطر رفع شود. آنقدر مداد تراشیدم و ادا و اطوار درمی‌آوردم که آقای معلم از کلاس بیرونم می‌کرد. دم دفتر با لب خندان می‌ایستادم و دقایقی بعد گریه روی صورت خندانم بود. « آقا تو رو خدا... غلط کردیم... قول می‌دیم دیگه تکرار نشه...» فایده‌ای نداشت. با جمله تامل‌برانگیز و ترسناک «الان پروندتو می‌دم زیر بغلت» یک ساعتی اذیت می‌شدم. یک وقت‌هایی که دوستان دیگر هم دم در دفتر همراهی‌ام می‌کردند و خودشان(آقای ناظم و مدیر) می‌فهمیدند ترس از قضیه «پرونده» دیگر فایده‌ای ندارد حجم تهدیدها را تغییر می‌دادند. یکی از جملاتی که هنوز وقتی به آن فکر می‌کنم یاد آثار هالیوودی برایم زنده می‌شود این بود «الان زنگ می‌زنیم بیان ببرنتون زنده خاکتون کنند.» ما هم از ترس نیم ساعتی به پهنای صورت اشک می‌ریختیم و التماس می‌کردیم که زنده زنده خاکمان نکنند. چند سالی که گذشت و بزرگتر شدم. وقتی دم دفتر بودم و بچه‌های کوچک‌تر را می‌آوردند و این تهدید را می‌کردند، در دل می‌خندیدم و می‌دانستم که چنین چیزی امکان ندارد. دروغ می‌گفتند. در دل می‌خندیدم و روبه‌روی آقای مدیر و ناظم گریه می‌کردم. نباید می‌فهمیدند که من می‌دانم.

-« آقا تو رو خدا... غلط کردیم... قول می‌دیم دیگه تکرار نشه...»

« منبع خبری : دنیای اقتصاد » آخرین ویرایش : ۶ مهر ۱۳۹۴, ۱۰:۳۴


نظر سنجی دنیای اقتصاد

اخبار تصویری

پیشخوان خبر

یادداشت ها