نخستین بخش این قصه، «هم در شرق و هم در غرب» میگذرد. قصه با ماجرای یک بازرگان اهل «قاهره» به نام «خواجهنعمان» آغاز میشود که قصد دارد در یک سفر تجاری به هند برود. در ضمن سفر، کشتی او از کنار جزیرهای میگذرد و در آنجا لنگر میاندازند. او ضمن گردشی کوتاه، به زن بسیار آشفته حال اما زیبایی برمیخورد که معلوم می شود « بانو ملکشاه» و همسر فرمانروای روم ( قسطنطنیه / استانبول ) است. کشور روم را «پطرس شاه »، یک مهاجم اروپایی، تصرف کرده و «ملکشاه »، فرمانروای کشور را کشته است. اشغالگران میخواهند « بانو » را پس از طی مدتی حبس و درحالیکه زخمی شده، با خود به فرنگ ببرند.
«نعمان» دل به نزد «بانو» میبرد؛ از خیر سفر دریایی میگذرد و به اتفاق او به قاهره بازمیگردد . در این حال، « بانو» از شوهر مقتول خود، « ملکشاه »، باردار است اما چون نوزاد به دنیا میآید، «نعمان» او را فرزند خود قلمداد میکند و «ارسلان» نام مینامد که به ترکی به معنی «شیر» است .
نوزاد، برای خانواده نعمت به شمار میآید و خیر و برکت با خود میآورد. او نه تنها زبانهای فارسی و عربی را میآموزد، بلکه هفت زبان اروپایی را هم یاد میگیرد و در آستانه سیزده سالگی به شکارگری ماهر و سلحشوری تمام عیار تبدیل میشود . «ارسلان» به زودی میتواند با شهامت و دلیری خود، «خدیو مصر» را هم زیرتأثیر خود قرار دهد و موردتوجه او قرار بگیرد.
با ورود فرستاده فرنگی به دربار « قاهره »، زندگی «ارسلان» به کلّی دگرگون میشود. «پطرس شاه» ـ که روم را تصرف کرده و پادشاه را کشته است ـ اکنون شاهزاده و «بانو» را از خدیو مصر طلب میکند. «الماسخان»، نماینده «پطرس شاه»، هویت واقعی «ارسلان» را بر «خدیو مصر» فاش میکند و از او میخواهد «ارسلان»، مادرش و «نعمان» را به سفیر (ایلچی) به «فرنگ» بفرستد، در غیراین صورت، سربازانی که با سفیر آمدهاند، شهر را ویران خواهند کرد.
«ارسلان»ـ که نقش مترجم را در دربار ایفا میکند ـ به شدت خشمگین و ناراحت میشود؛ هم به خاطر بیاحترامی ایلچی به مادر و پدرخواندهاش و هم به این دلیل که «نعمان» او را از هویت واقعیاش ـ که شاهزاده بوده ـ آگاه نکرده است. ایلچی شروع به کشتن درباریان میکند و از آن طرف، مردم خشمگین مصر هم به صدنفر سرباز او حمله میکنند و جز یک تن را ـکه میگریزد ـ به تمامی میکشند.
«ارسلان» برای جلوگیری از خشم و انتقام «پطرس شاه » نسبت به «خدیو مصر» بهصورت ناشناس از این کشور بیرون میرود و به روم بازمیگردد تا آن را دیگرباره از شاه فرنگ بازپس گیرد و تاج و تخت از دست داده پدر را تصاحب کند. پدر خوانده منجمش، او را از بازگشتن به «روم» منع میکند اما «ارسلان» قانع نمیشود. پس بهطور ناشناس به سوی «پطروسیه»، پایتخت امپراتور «پطرس شاه»، حرکت میکند.
او با موفقیت تمام میتواند از دروازه شهری بگذرد که آمد و شد همگان مورد نظارت قرار دارد و موفق میشود با وساطت یکی از دروازهبانان شهر به نام «خواجه طاووس» ـ که آدم نیک سرشت، هموطن مسلمان و غیرتمندی است و «ارسلان» را نیز میشناسد ـ وارد شهر شود. «خواجه طاووس» و برادرش، «خواجه کاووس»، این جوان را موردحمایت خود قرار میدهند؛ بر او نام «الیاس» مینهند و بهعنوان شاگرد قهوهچی او را بهکار میگمارند.
اما مشکلی که برای «ارسلان» پیش میآید، مشکل وجود دو تن وزیری است که یکی «شمس وزیر» و دیگری «قمر وزیر» نام دارند و هر دو به «پطرس شاه» خدمت میکنند.
*منتقد، نویسنده ادبی و مدرس دانشگاه
| تسلیت به سرکار خانم رحیمیان، خبرنگار |
|---|
| شرکتهای دانشبنیان و تبدیل تهدیدها به فرصت |
| نقش نهادهای عمومی حاکمیتی در اکوسیستم نوآوری |
| اهمیت حضور کیفی زائران |
| گردشگری و خانهمسافرها در شهر مشهد |






پیام شما با موفقیت ارسال شد .