مکان او هم در حوالی «باغ فازهر» است. باید از آن چاهی که در قلعهسنگ دیدی، پایین بروی؛ به دشت فازهر میرسی که هر وجب آن صحرا، عفریت و غول ساحر و جن خوابیده است... به محض اینکه قدم از چاهسنگ پایین بگذاری، هر تیکه گوشتت به دست 10 نفر عفریت و جمع ساحران میافتد» (389).
اما مقصود من از نقل این عبارت، تنها اشاره به کودنی قهرمان قصه نیست؛ بلکه تأکید بر این نکته است که قهرمان باید برای جبران اشتباه و کوتاهی خود، راهی دور و دراز را طی کند و دهها ماجرای گوناگون را پشت سر نهد ـ که صدها صفحه از کتاب را دربرمیگیردـ و با برداشتن موانع راه از پیش پای خود، مرهم کذایی را بهدست آورد و این، همان است که تودوروف از آن به زنجیر پایان ناپذیر «کنش» تعبیر میکند. بسیاری از کنشها و خطر کردنهای «ارسلان»، تاوانی است که به خاطر عقبافتادگی ذهنی و محترمانهتر بگوییم، فقدان «خود» در شخصیت قهرمان داده میشود. قهرمان در حکایت، «مغز» ندارد اما «دستی دراز» و نیرویی بیاندازه برای بیرون آوردن مغز سر عفریت و دیو و دد دارد. او فاقد «پندار» است اما تا بخواهیم، توانی شگرف برای «کردار» از خود بروز میدهد، زیرا قرار است نویسندهـراوی با نقل جزئی همه این «کنش»های پایانناپذیر و ترازی و یکسان، وقت را برخواننده، خوش گرداند.
در یک مورد دیگر، «منظر بانو»ـ که اسیر «فولادزره» است ـ به «امیرارسلان» میگوید مادرِ فولادزره هر روز «قمر وزیر» را به هیأت سگ، بیرون میفرستد تا تو را پیدا کند و به دست مادر «فولادزره» بدهد تا از قاتل پسر خود انتقامجویی کند( 401). پس هرجا سگی هست که پیوسته از ستم مادر فولادزره مینالد، باید یقین داشت که مادر فولادزره هم همانجاست و در اندیشه یافتن و فریفتن «امیرارسلان» است. ارسلان موفق میشود قمر وزیر را بکشد و در همان حال، پیرزنی را میبیند که با آغوش باز از او استقبال میکند و با زبانآوری و ترفند میکوشد خود را از آسیب «امیرارسلان» ایمن دارد. ببینیم این قهرمان بیعقل و هوش، چگونه فریب آن پیر جادو را میخورد:
«پیر زال گفت: جوان! قربانت شوم. من یکی از سرایداران باغ فازهرم...مادر فولادزره خودش در این جا نیست. اینجا مکان او بود اما از وقتی که فولادزره به دست تو کشته شد، به مملکت جان به جان رفته است؛ قمر وزیر و این مکان را به دست من سپرده است. من از آنجا که خداپرست هستم، قمر وزیر را تازیانه میزدم و انتظار تو را میکشیدم» (405).
«امیرارسلان» با سادهلوحی خود، مادر فولادزره را از دست میدهد و این، قابلتوجیه است، زیرا برای یافتن دوباره او، باید دهها کنش دیگر مطرح شود و مانند سریالهای مبتذل، بازاری و عوامپسند ترکیه، راوی، داستان را کش بدهد و 200 صفحه داستان را به 600 صفحه تبدیل کند.
دیگر شخصیتهای بیشخصیت قصه، رونوشتی از امیرارسلان هستند. قمر وزیر دقیقاً میداند که قاتل «امیرهوشنگ» و دزد صلیب طلایی صدمنی یک نفر بیش نیست. البته امیرارسلان و حامیانش، «خواجه کاووس» و «خواجه طاووس»، حقیقت را بروز نمیدهند اما قمر وزیر ـکه علم نجوم و رمل و اسطرلاب میداند و جادوگر و تیزهوش استـ میتواند با جستوجوی خاج طلا در چاه خانه «خواجه کاووس»، قاتل و سارق را همزمان شناسایی کند(194). این که چرا «قمر وزیر»چنین نمیکند، قابلتوجیه است. با یافتن خاج طلا در چاهخانه «خواجه کاووس» و شناسایی امیرارسلان ـ که همه چیز را انکار میکرده است ـ ادامه قصه، میسر نمیشود و با کشته شدن وی، کتاب و داستان به پایان میرسد و مجالی برای وقوع صدها کنش دیگر، باقی نمیماند.
2. حکایت، شخصیت پردازی سستی دارد: «تودوروف» در مقایسه میان رمانهای «ِِِهنری جیمز» با حکایات هزارویک شب مینویسد:
«اگر با گزاره x، y را میبیند» مواجه باشیم، آن چیزی که برای جیمز مهم است، x و برای «شهرزاد» y است. حکایت روانشناختی، هر کنش را به منزله راهی درنظرمیگیرد که اگر نه به مثابه علامتی ظاهری، به هر حال، در حکم نمودی است که امکان دسترسی به شخصیت فاعل کنش را فراهم میآورد» (45).
پیش از این، بحث بر سر این واقعیت بود که در ادبیات داستانی غیر روانشناختی، آنچه اهمیت داشت، کنش بود. اینک مسأله این است که اصولاً در قصه و افسانه، موجودی به نام شخصیت داستان وجود ندارد، زیرا شخصیت باید زیر تأثیر تجربیات خود قرار گیرد و میان گذشته و اکنون او، پیوندی وجود داشته باشد. او باید یک «هستی پویا» و در حال تکامل ذهنی و عاطفی باشد، اما شخصیتهای قصه، هیچ یک چنین خصوصیتی ندارند.
*منتقد، نویسنده ادبی و مدرس دانشگاه
| تسلیت به سرکار خانم رحیمیان، خبرنگار |
|---|
| شرکتهای دانشبنیان و تبدیل تهدیدها به فرصت |
| نقش نهادهای عمومی حاکمیتی در اکوسیستم نوآوری |
| اهمیت حضور کیفی زائران |
| گردشگری و خانهمسافرها در شهر مشهد |






پیام شما با موفقیت ارسال شد .