«فولادزره» شمسیری زمردنگار و خنجری جادویی دارد که کشتن او را دشوار میکند. با این همه، «امیرارسلان» در رویارویی با فولادزره در آغاز، سلاح جادویی را از او میگیرد و با همان، او را بیجان میکند:
«امیرارسلان نامدار... پنجه پلنگآسا دراز کرده، بند دست آن حرامزاده را در زمین و آسمان گرفت؛ فروکشید چنانکه به زانو درآمد. چنان فشار داد که پنج انگشت آن سگ، مثل خیار تر راست ایستاد. تیغ را جبرا و قهرا با گوشت و پوست از دست آن حرامزاده بیرون کشید. در همان گرمی، شمشیر را چنان بر فرقش نواخت که برق تیغ از میان هر دو پایش جستن کرده یک وجب بر خاک نشست» (388-387).
چنانکه از این عبارت برمیآید، امیرارسلان به سهولت توانسته شمشیر جادویی را از دست «فولادزره» بیرون آورد و با آن، وی را دو نیمه کند. اکنون امیرارسلان در پی حادثهای، این شمشیر را از دست داده و در اختیار مادر فولادزره قرار گرفته است. چون «آصفوزیر» داستان را از زبان امیرارسلان میشنود، میگوید:
«مگر تو دیگر شمشیر زمردنگار و مادر فولادزره را در خواب ببینی... دیگر محال است کسی بتواند از او سراغی بگیرد. کار تو هم نیمهکاره ماند. ملکه «فرخلقا» هم در بند از گرسنگی خواهد مرد» (415).
به دقت دانسته نیست که آصف به خاطر داشتن کدام صفت، دانایی و زیرکی توانسته به وزارت پادشاه برسد. آنچه از گفتار و ذهنیت وی برمیآید، همگی از نادانی و گولی او حکایت میکند . آصف وزیر خوب میداند که امیرارسلان برای شکست دادن دشمن خود، نیازی به هیچگونه سلاحی ندارد، زیرا وی به نیروی تن، مهارت و سلحشوری میتواند بر بداندیشان پیروز شود. به یقین آنکه توانسته فولادزره جادوگر را بدون داشتن شمشیر کذایی از پای درآورد، از پس مادر او هم برمیآید. با این همه، پیوسته آیه یأس میخواند. در شخصیتپردازی این به اصطلاح «شخصیت»، گونهای سستی هست. خواننده طبعاً از خود میپرسد: این چگونه وزیری است که به جای تشجیع و امیدوار کردن قهرمان، او را از هرگونه چارهگری، ناامید میکند؟ معمولا وزرا به چارهگری شناخته میشوند.
آصف وزیر، «اقبالشاه» و دیگر درباریان خوب میدانند که بازداشتن امیرارسلان از تصمیم خود، محال است و تواناییهای او را هم میدانند. با این همه، بیهوده میکوشند او را از رفتن به مملکت «جان بن جان» منصرف کنند:
«از اینجا تا پایتخت ملکجانشاه، هفت بیابان است؛ هر بیابانی، صدفرسنگ در صدفرسنگ طول و عرض دارد. تا بهحال قدم پریزادی به این بیابانها نرسیده است که سالم برگردد. هرکس عبورا قدم در آن بیابان بگذارد ، هرتکه گوشتش به دست ده نفر جن میافتد» (422).
امیرارسلان در سادهلوحی، به کودکان شبیهتر است تا قهرمانی که توانسته کشور خود را از اشغال فرنگیان بیرون آورد و دهها تن سردار دشمن و دیو و عفریت را از پای درآورد. او بارها این رخداد جادویی را تجربه کرده که عفریتها میتوانند خود را به هیأت حیوان، زن یا مرد ناتوان درآورند و با زبانآوری او را خام کنند. با این همه، مثل این که در قصه قرار نیست قهرمان از گذشته، عبرت بگیرد و دیگر باره فریب نخورد. او که با زحمت بسیار توانسته شمشیر کذایی را بهدست آورد، آن را به سادهدلی و گولی در اختیار مادر فولادزره قرار میدهد که خود را به صورت فرخلقا درآورده است و یک لحظه هم به این نکته نمیاندیشد که فرخلقا چرا باید این اندازه به شمشیر اظهارعلاقه کند یا جامهای شراب را به جای این که خودش بخورد، پیوسته به خورد ارسلان میدهد؟
«امیرارسلان بیمضایقه شمشیر از کمر گشود؛ به دست ملکه داد. ملکه شمشیر را گرفت؛ از غلاف کشید. امیرارسلان دید چشمهای ملکه برگشت. فریاد برآورد: ای ارسلان حرامزاده! منم مادر فولادزره. بگیر از دست من که خوب به گیرم آمدی» (410).
*منتقد، نویسنده ادبی و مدرس دانشگاه
| تسلیت به سرکار خانم رحیمیان، خبرنگار |
|---|
| شرکتهای دانشبنیان و تبدیل تهدیدها به فرصت |
| نقش نهادهای عمومی حاکمیتی در اکوسیستم نوآوری |
| اهمیت حضور کیفی زائران |
| گردشگری و خانهمسافرها در شهر مشهد |






پیام شما با موفقیت ارسال شد .