موسیقی نسل من جوانمرگ شد!
باری، تا سالها پس از انقلاب، در آن دریای آشوبناک و خونبار که ایده و حس سیاسی بر عقل و عواطف بشری پیروز شده بود، خودم را بگویم، درکی از جوانمرگی پژواکهای عواطف خود نداشتم.
جوانی ما در تهدید، در وحشت از سازمان امنیت، در نفرت از شاه و سازمان جوانان و نیروی پایداری و جشنهای 2500 ساله، در انقلاب، در جنگ و آتش و خون و بمباران گذشت و تا چشم گشودم در دوره کوتاه و مجدد آموزشی پادگان «احمد بن موسی» ساعتها و روزها را میشمردم.
وقتی به دانشگاه رفتم، انقلاب شروع شده بود و درسی در کار نبود، کار ما شده بود اعتصاب و بزن بکوب و شکستن شیشه و درب؛ بعد هم خوردیم به انقلاب فرهنگی و آنگاه نیز که دانشگاهها گشوده شد، در عمق یک جنگ 8 ساله فرو رفته بودیم و بدین ترتیب لیسانس 4 ساله بدون حتی یک ترم مشروطی سر به 8 سال زد و لذا پس از کمی تدریس ناگزیر به گذراندن باقیمانده کوتاه خدمت سربازی شدم و طرفه اینکه نیروی جنگ رفته را بردند به دوره آموزشی سربازی!
اینها را آوردم تا بگویم چگونه مزه موسیقی سنتی، در یک غروبِ غمگینِ «پادگان احمد بن موسا»ی شیراز، نشست زیر زبانم.
شیراز شهر عجیبی است، همیشه عجیب بوده؛ آنقدر که در اوج عصر تحریم موسیقی، در یک غروب غمگین پادگان آموزشی سپاه پاسداران، به جای نوحه و گریه و بر سر و سینه کوفتن، بلندگوی پادگان، به یکباره شروع کرد به پخش ترانه ای بسیار زیبا و دل انگیز و عرفانی از شهرام ناظری!
ناگهان سکوت غمگین پادگان عمق گرفت؛ بچه ها چند چند شروع کردند بیرون آمدن از آسایشگاه ها و گروه گروه میایستادند کنار ستون هایی که بلندگو بر سر آن، شیونهای حنجره شهرام ناظری را پژواک میداد.
من در آن سال چهار فرزند داشتم؛ فرزند کوچکم نوزاد بود؛ و در عین حال ناگزیر به گذراندن دوره آموزشی شده بودم؛ آنهم حدود ۱۷۰۰ کیلومتر آن سوی مشهد؛ و ناظری داشت از عشق و غم هجران میخواند؛ لذا آن صدای صیحه وش، طنین می انداخت و در فضا ریسه میرفت و بر تارهای روح من و ما چنگ میزد.
از آن سال به بعد اُنس من با سنت موسیقایی ایران جوانه زد و شاخ و برگ گشود و با شنیدن و بازیافتن شجریان قوام گرفت و رفته رفته، در زمره مواد مغذی این روح زخمی در آمد و سپس هرچه گذشت، بیش از پیش احساس کردم که چقدر محتاجم به این تارها و پوست ها و چوب ها و صداهایی که از عمق یک تاریخ سرشار از رنج و غارت و خون و استبداد، هماره تا هنوز، صیحه زنان و گاه شیون کنان زبانه کشیده است.
شاملو شاعر خوبی بود کارهای خوب هم دارد؛ اما سال های سال پیش وقتی روزنامه در می آوردیم، ظاهراً با «سری گرم» و آشفته خو، ناخن کشیده بود بر چهره «حکیم توس» و «خنیاگر افسونگر» معاصر با ما، که محمدرضا شجریان باشد، حتی با الفاظی رکیک!
پس از آن، البته «اخوان» پاسخی در خورد او داد! اما حکیمِ دریِّ خراسان و آن که اینک در جوار او آرمیده است، به سکوت پر هیاهوی خود ادامه دادند؛ یک هیاهوی غریب، همچون غروب یک جمعه، در مجلس طَرَب، چنانکه شاملو در آن بر خوان عیش سخن میگفت!
و تو اکنون دیگر باید دانسته باشی که پرده غروب جمعه را، با هیچ دست افشانی، با هیچ جاز و پاپ و رپ، نمیتوان از هم گسیخت. جمعه، جمعه است و غروب آن، روزی از روزهای خاص و ساعتی از تقویم کیهان که نازدودنی است؛ آن هم در اینجا، در شرق، و به ویژه قلب میانه آن که در ایران می تپد و این را شاملو، نمی دانست و شاید نمیخواست دانست.
چرا شاملو و حواریون او ندانستند که در این گوشه از عالم، خاتونان شیرین رفتار، ترکان غارتگرند؛ و گیسوان تابدارشان، طنابهای دار؟!
چرا شاملو و شاملوئیان هنوز نمیخواهند دریافت که در این دیار، نه ضحاک - که او از او تفسیری انقلابی - سوسیالیستی! به دست داده بود - نه فریدون، نه جمشید جم، بلکه این سهراب و سیاووش اند که پهلوانان سور و سوگ هماره این مردماند و این «همایون»انِ سوکوارِ غم سرایند که باد به هیمه و آتشِ سیاووشان میدمند تا در این برهوت تیره و تار و سرد، شاید کسی خبری از آن طفل گمشده باز آورد:
از «شادی»؟!
آه شادی شادی، ای دختر محبوب آسمانی!
و ما اینک، همچنان، دوره میکنیم روز را، هنوز را.
و ... در این هجرانِ غنوده بر هجران غمزده در سوک سیاووشی دگر، باری، باز نجوای نزدیک می آید از سرمای تاریک یک شب دیجور، از اعماق «کوچه باغها»ی خلوت و بی می و مستِ «نشابور و کدکن»، که:
تو خامشی، که بخواند
تو میروی، که بماند
که بر نهالک بی برگ ما
ترانه بخواند؟
(کدکنی).
ناصر آملی. مهر سوکوار ۹۹.
سردبیر پیشین روزنامه خراسان
| تسلیت به سرکار خانم رحیمیان، خبرنگار |
|---|
| شرکتهای دانشبنیان و تبدیل تهدیدها به فرصت |
| نقش نهادهای عمومی حاکمیتی در اکوسیستم نوآوری |
| اهمیت حضور کیفی زائران |
| گردشگری و خانهمسافرها در شهر مشهد |






پیام شما با موفقیت ارسال شد .