نگاهی به زندگی محمود دولت آبادی و یادداشتی بر یک داستان بلند او در آستانه تولدش

روز و شب آقای نویسنده

۵ مرداد ۱۳۹۴ کد خبر : 913
دنیای اقتصاد- عماد نصرآبادی- با سلام و دعای کاملاً قلبی خدمت دوست گرامی هرگز نادیده ولی سخت پسندیده‌ام حضرت آقای محمود دولت‌آبادی سبزواری به عرض می‌رساند که دو جلد «کلیدر» رسید و مرا سرشار از مسرت و امتنان ساخت و سخت گرم مطالعه هستم و مدام بر تعجبم می‌افزاید که این مرد عزیز این همه فهم و ذوق بی‌سابقه و فکر و واقع‌بینی را از کجا آورده است...»{1}

این جملات آغاز یک نامه طولانی از سوی محمد علی جمالزاده نویسنده شناخته شده ایرانی است که نکته مهمی در خود دارد و آن اظهار تعجب از هنر و خلاقیت نویسندگی مردی است که که چند دهه پیش نوشتن را آغاز کرد و چون خوب دید و از درد مردمان نوشت رمان‌های او آئینه‌ای هستند که درد و رنج مردمان درد دیده را منعکس می کنند. او خوب دید و هنوز هم خوب می‌بیند و قلم می‌زند هر چند قلم او، نگاه او، گاهی گوشه‌گیر می‌شود و منزوی اما مرد روزگار سخت است و این کم لطفی‌ها را از طرف مردان بی‌مِهر قدرنشناس عادت دارد و همین عادت است که لب‌هایش را خاموش نگه می‌دارد و دودی از آن بلند نمی‌شود. اما مگر از یاد برده‌ایم که لب خاموش نمودار دل پُرسخن است{2} و همین دل پر سخن، آثار او را از انگشتان دست بیشتر کرده و انگشتان ما را عادت به ورق زدن بیشتر. ورق می زنیم و دیگر زمان برایمان نقشی ندارد، جایی ندارد؛ پرت شده ایم به دنیایی از آدم‌های ریز و درشت رنج دیده و رنج کرده که همه شان را گوشه و کنار زندگی هر روزه می‌بینیم و بی‌اعتنا از کنارشان می‌گذریم. دولت آبادی آن‌ها را برجسته کرده و حال هر کدام از آن‌ها بر صحنه نقشی را بازی می‌کنند و ما تماشاچیان دردها و رنج ها نگاه می‌کنیم و از این همه ذوق و واقع بینی به شور می‌آییم  که چگونه مردی نمی گذارد مردمان سرزمینش در طوفان سهمگین روزمرگی رها شوند.

کودکی مرد ادبیات بومی ایران

در دهم مرداد ماه سال1319 در روستای دولت آباد، در ناحیه بیهق خراسان ( سبزوار) به دنیا آمد. در خانواده پر جمعیت زندگی کرد و روزگارش در دولت آباد گذشت. او کارهای زیادی را آزمود و بعد به سمت نویسندگی آمد. در روستا که بود چوپانی می کرد و  گه‌گداری کمک دست پدر در کشاورزی و خانه. بعد به سبزوار آمد و شاگرد دوچرخه ساز شد و بعد مدتی هم وقت خود را با کوتاه کردن موی مَردم گذراند. در 18 سالگی به مشهد رفته بود تا گروهبان ارتش شود، اما نشد و به کارگری رفت و همان موقع بود که با تئاتر به طور اتفاقی آشنا شد و عزم کرد که به تهران برود تا درس تئاتر بخواند.پس به تهران آمد و آنجا ساکن شد. مدتی در حروفچین چاپخانه عرق ریخت و بعد  به عنوان رکلاماتور برنامه‌های تئاتر و سوفلور و کنترلچی سینما و تئاتر شروع به کار کرد. همین مهاجرت از آن شهر کوچک زمینه ساز رشد و کشف استعداد هایش گردید. در تهران و در سال 1340، نزد مصطفی اسکویی دوره بازیگری را گذراند، آن چنان که در پایان سال اول به عنوان هنرپیشه اول انتخاب شد و سال بعدش، در«شب های سفید»، نوشته داستایوسکی بازی کرد .روزهای سخت او اگرچه به پایان نیامده بود اما روزهای دلپذیرش آغاز گشته بودند و حال او می درخشید و دست از تلاش نمی کشید.

 

ته شب پایانی آغاز کننده

دولت آبادی نوشتن را از دهه چهل آغاز کرد. او ته شب را نوشت و در مجله آناهیتا به چاپ رساند.بعد از آن در تئاترهای مختلفی بازی کرد و داستان‌های زیادی را قلم زد. در همین دهه بود که او با بزرگان ادبیات و هنر این مرز و بوم نظیر احمد شاملو، جلال آل احمدآشنا شد و مسیر زندگی او آرام آرام و با تلاش خستگی ناپذیرش شکل گرفت. از طرفی نتیجه آشنایی او با بهرام بیضایی بازی در نمایش عروسک ها و میراث بود و بعد چند نقد و یاداشت بر آثار نویسندگان بزرگ از جمله اکبر رادی و... نوشت. در همین دهه بود که معروف‌ترین و پر حجم‌ترین رمان خود یعنی « کلیدر» را آغاز کرد و در کنار آن داستان های «گاواره بان» و «عقیل عقیل» را نوشت. در دهه پنجاه هم بازی در نمایش‌های مختلف را رها نکرد و در کنار آن‌ها به نوشتن ادامه داد. او مرد نوشتن بود و دیگر جدا کردن او از این کار ممکن نبود . حال می‌خواهد این نوشتن نقد در روزنامه کیهان باشد و چه نوشتن رمان بزرگی به سان کلیدر. ته شب آغاز کننده مسیری بود که هنوز هم ادامه دارد و هر روز شاخ و برگ‌های آن تنومندتر می گردد. او بی تردید، نماینده شاخص آثار رئالیستی ادبیات معاصر ایران است و آثارش البته در بیرون از مرزهای ایران و زبان فارسی هم همچون کشورش پر خواننده اند . بسیاری از آثار او به زبان‌های مختلف برگردانده شده اند و ایران امروز را بسیاری از دریچه نگاه او نگریسته اند .

نیم نگاهی به «روز و شب یوسف»

یوسف تنها است. تنهایی او اضطراب می‌آفریند چرا که هنوز نه خود بیرونی را می‌شناسد و نه خویشتن را؛ به همین دلیل است که با کسی روبرو نمی شود. ترس دارد که خود را با روبرو شدن با دیگران بشناسد وبرچسب بگیرد اما از طرفی در این تنهایی، در این برزخ  از اینکه شناخت خودش را از دست بدهد و نداند چه است و به چه کار می‌آید وحشت میکند و تخم اضطراب درون او بزرگتر می‌گردد. اضطرابی که با دیدن مرگ عبدالله او را در موقعیت دیگری قرار می‌دهد؛ اتمام زندگی و وجود نداشتن. این نبودن و فکر آسیب و گزند است که او را تا مرز یک شخصیت پارانوئید{3} پیش می برد و مدام تیزی نگاه مرد را پشت گردن و در پی قدم هایش حس می‌کند و از درون فریاد می‌کشد و از بیرون می‌پوسد. روز و شب یوسف مثل هر نوجوانی که بین کودکی و جوانی دست و پا می‌زند در خیابان طی می‌شود؛ او می‌گردد، فرار می‌کند و مدام مثل عقابی دوروبر خود را می‌پاید تا مبادا به مردی که نیم تنه-شلوار گشاد به تن دارد برخورد کند و روز و شب اش بهم بریزد. فریاد می‌کشد اما نمی‌داند که این هیاهو و اضطراب از بی هویتی او سرچشمه می‌گیرد و او در مرحله ای از رشد قرار دارد که باید فریاد بزند، فرار کند و گاهی روبروی آئینه ای بایستد و «خود آئینه ای» را نظاره کند؛ «چقدر زشت.چقدر نکبت. بدقواره با جوش های بزرگ چرک آلود». او خود را درست در آئینه می‌بیند و برای روبرو شدن با بدقوارگی نوجوانی، با این تن خام و نارس اندکی می‌نشیند و بعد با دلهره به راه می‌افتد تا دیگر به خود ترس راه ندهد. می‌خواهد برود و دیگر مهم نیست که چه اتفاقی رخ می‌دهد؛ باید روی پای خودش بایستد همانطور که کی یرکگور می‌گوید: «اقدام به هر عملی دلهره می‌آفریند اما اقدام نکردن گم کردن خویشتن است... و هر اقدام جدی آگاهی از خویشتن را به همراه دارد.» او اقدام میکند. میخواهد روی پای خویش بایستد و کم کم احساس «من» بودن کند و خود وجود مستقلی داشته باشد و بودنش به تنهایی معنا بگیرد. او می‌خواهد در خواهرش نفوذ داشته باشد تا اینگونه شخصیت اش شکل بگیرد و «شخص» محسوب شود. از طرفی دلش رهایی از پدر و مادر می‌خواهد و کندن از وابستگی. اما باز هم سردرگم است  و در دنیای خود سیر می کند چرا که در دوران گذر است و در همین دوران است که قطارها را به تماشا می‌نشیند و می‌خواهد با یک سفر، با یک آغاز، با یک امر بزرگسالانه(سفر)از این دوران عبور کند و به جوانی پا بگذارد اما با همه این بلند پروازی‌ها، کارکردن و از دسترنج خود شکم را سیر کردن باز هم در زمانِ مشکلات به آغوش خانواده باز می‌گردد؛ مکانیسم دفاعی بازگشت}4}، ورود به یک خیال(خانواده خوب و تامین کننده امنیت) و یا یک رفتار معنادار (نگاه به مادر و امنیت کنار حوض خانه) در مقابل سایه واضطراب ها. جست و جوی سرپناهی برای آرام شدن و سرکوب،حذف و یا انکار سایه یا همان نیروی اضطراب زا. سایه ای که از جهتی از خود او سرچشمه می‌گیرد و گاهی در نگاه یوسف هم سایه مستاصل است و این احساس از وجود خود یوسف بیرون آمده وبرای همین، او همه جا و در همه حال نگاه‌ها را، قدم ها را و وجود او را حس می‌کند و در انتها با آن راحت تر کنار می‌آید چرا که می داند مسئول زندگی خویش است و حرف های پدر برایش سنگین می‌آید و از خانه بیرون می زند. او همانقدر که مسئول زندگی خود باشد همانقدر تنهاست. و در این تنهایی فقط «جرات خود بودن» بودن است که می‌تواند او را بسازد. جرات و داشتن ظرفیت در تقابل با اضطراب و دلواپسی. او زنگ آزادی را - رفتن از خانه و در پشت سر بستن را- به صدا در آورده است و حال جرات درک و قبول سایه را به دل خود راه داده است. دیگر یوسف و سایه‌ای به طور مجزا وجود ندارد. آن‌ها یکی هستند و در یک بدن به زیستن خود ادامه می‌دهند - هر چند در خیال و وهم – و دسته چاقو را به شدت می فشارند.

یوسف قد علم کرده است.یوسف عبور کرده است.یوسف... 

پی نوشت :

1- ژنو 24 مرداد 1362؛قسمتی از نامه محمد علی جمالزاده به محمود دولت آبادی

2- صائب تبریزی

 3- Paranoid personality : افرادی که مدام در این فکر هستند که عوامل انسانی،طبیعی و یا ماورا طبیعی سعی در آسیب رساندن به آنها را دارند و یا برای آن ها توطئه چینی می کنند.

4-  Regression

 

« منبع خبری : دنیای اقتصاد » آخرین ویرایش : ۵ مرداد ۱۳۹۴, ۱۰:۳۲


نظر سنجی دنیای اقتصاد

اخبار تصویری

پیشخوان خبر

یادداشت ها