. او ساعتهای طولانی بحث میکرد و همان مقدار گوشه و کنار قلم میزد.کمخواب بود و کمخوراک.کوچترین جنبندهای او را از خواب میانداخت و اوقاتش را تلخ میکرد. مدام یادداشت برمیداشت و دفترچه یادداشتاش را از خود دور نمیکرد. یک جلال و یک نوشتن. در نوشتن بود که آرام میشد و زندگی برایش ادامه پیدا میکرد، هر چند زندگیاش کوتاه بود اما کارنامه پرباری از خود به جا گذاشت.
مصداق روشنفکری عمومی در ایران بود. جنم روشنفکری داشت. رسالت خودش را از سرچشمه عصر روشنگری وام گرفته بود اما نه به کمال. ادبیات خوانده بود اما در تمام مسائل اجتماعی، سیاسی و فرهنگی خود را صاحبنظر میدانست. در گفتوگویی عنوان کرده بود که اگرچه بیشتر با داستاننویسی شناخته شده اما بنا بر رسالت اجتماعی در تمام مسائلی که به او مربوط میشود، حرف میزند. از ادبیات و تئاتر گرفته تا مسائل مختلف اجتماعی و همین امر پاشنه آشیلش در مواجهه با منتقدان زمانه و زمانه بعد از خودش بود.
روزگاری را در فرانسه گذرانده بود. با همان اندک آموختههایش از فنارسه(به قول خودش) و ترجمه چند اثر از کامو و سارتر و اوژن یونسکو سودای تفاسیر و تحلیلهای ناب را داشت. در زمانه ناآشنایی با فرهنگ و تمدن و تحولات فکری غرب با سرکشیهای گذرا و سطحی از مارکسیسم، سوسیالیسم و اگزیستانسیالیسم درصدد نقد آنها برآمد و از آنها گذر کرد. به تبع این جنم روشنفکری مرید پرور هم بود. در فضای دهه 40 همه را زیر عبای خود جمع میکرد و البته چون صادق و صریح بود به نقطه کانونی جمع بدل و به تعبیری جلال آل قلم زمانه خود شد. پس در هر جمعی حضور داشت و آنان را از ارشادات بدیع خود بهرهمند میساخت. به مدیر مدرسه میمانست که دوست داشت به همه لطف کند و این لطف را از هیچکسی دریغ نمیکرد. نقطه قوتش قلم توانای او بود و همین، عزم او را در این جستوخیزهای روشنفکرانه جزم کرده بود. با این قلم شاید اگر به یک حوزه همچون ادبیات بسنده میکرد مانند همسرش درخشش چشمگیرتری داشت اما خب او مردی بود که اساسا به همه حوزهها سرک میکشید.
عمر کوتاه جلال قلب خیلیها را به درد آورد. او زود رفت.آنچنان که انگار هیچ وقت نبوده. تابستان 1348 را به خارج از تهران سفر کرده بود.گهگاهی با سیمین به اسالم گیلان میرفتند اما سفرشان این بار بیشتر طول کشیده بود. پنجم تیرماه به اسالم آمده بودند وجلال در فراغت و بهدور از حواشیهای پایتخت مشغول کار بر روی سفرنامههایش بود. چهار سفرنامه اروپا، آمریکا، روسیه و اسراییل که قرار بود به طنز آنها را چهار کعبه بنامد .روز چهارشنبه 18 شهریور از صبح هوا سرد بود. حالش چندان خوش نبود. به سیمین گفته بود. خودش را مشغول تعمیر بخاری کرد و بعد از فراغت از آن و گذران امور روزانه سیگاری دود کرد. به پنجره زل زده بود و بیرون را نگاه میکرد. روزگاری که گذشته است و دیگر کاری نمیشود کرد. نفسهای عمیقی که میکشید، نمایانگر وخامت حالش بود. سیمین نگران و هول شده بود و باران شدیدی میبارید. به دنبال دکتر رفت اما دیگر کار از کار گذشته و جلال خرقه تهی کرده بود. او رفته بود. مرد سیمین رفته بود و او تا آخر عمر حلقه ازدواج خود را از دستش درنیاورد و خود را سرگرم نوشتن کرد و فکر و آه بچهها را تا ابد با خود داشت. جلال روزگاری در یادنوشتی درباره نیما گفته بود که سفر آخر پیرمرد به یوش کار او را ساخته بود و حال سرنوشت خودش هم چون او گشته بود. سیمین چون عالیه خانم همسر نیما بهتزده در گوشهای به رفتن جلال میاندیشید. این بار تاریخ به گونهای تراژیک تکرار شده بود.
| تسلیت به سرکار خانم رحیمیان، خبرنگار |
|---|
| شرکتهای دانشبنیان و تبدیل تهدیدها به فرصت |
| نقش نهادهای عمومی حاکمیتی در اکوسیستم نوآوری |
| اهمیت حضور کیفی زائران |
| گردشگری و خانهمسافرها در شهر مشهد |





پیام شما با موفقیت ارسال شد .